وقتی در آخرین دادگاه زندگی
دادگاهی که شاکیانش اشک هایم
وقاضی آن سرنوشت بود
به جرم تنهایی محکوم شدم
نه از وکیلم که آوای حزین قلبم بود کاری بر آمد
و نه از شاهدانم که در ودیوارهای غم گرفته اتاقم بودند
و قلب سپید دفتری که هر روز به خاطر خود خواهی من
سرش را صفحه به صفحه از دست می داد
پس جزایم را حبس ابد در زندان هانوشتند وبر پیشانیم مهر کردند که
((این اسیر سرنوشت است و هیچ بخششی شامل حالش نمی شود
به غم ها بگویید هر روز به مهمانی لحظاتش بروند و
رد پای تلخ ستم شان را بر سر و رویش بنشانند))
و من از همان روز در تنگ ترین سلول انفرادی نامرئی دهم نفس می کشم
چی بگم خیلی قشنگه...!!!!!!!!!
سلام مرسی
واسه تو بود